ساحل ادب
ادبی-اجتماعی

 
 
كوك كن ساعتِ خویش !
اعتباری به خروسِ سحری، نیست دگر
دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است
 
كوك كن ساعتِ خویش !
كه مـؤذّن، شبِ پیـش
دسته گل داده به آب
و در آغوش سحر رفته به خواب
 
كوك كن ساعتِ خویش !
شاطری نیست در این شهرِ بزرگ
كه سحر برخیزد
شاطران با م

 



ادامه مطلب...


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 11 مهر 1392برچسب:, :: 6:42 :: توسط : زرین

یک روز که پیغمبر در گرمی تابستان

همراه علی می رفت در سایه نخلستان

 

دیدند که زنبوری از لانه ی خود پر زد 

آهسته فرد آمدبر دامن پیغمبر

 

بوسید عبایش را ،دور قدمش پر زد

بر خاک کف پایش صد بوسه ی دیگر زد

 

پیغمبر از او پرسید آهسته بگو جانم

طعم عسلت از چیست ؟هر چند که می دانم

 

زنبور جوابش داد :چون نام تو می گویم

گل می کند از نامت ،صد غنچه به کندو یم

 

تا نام تو را هر شب چون گل به بغل دارم

هر صبح که برخیزم ،در سینه عسل دارم

 

از شهد و شکر بهتر ،خوش تر زنبات است این

طعم عسل از من نیست ،طعم صلوات است این 



هلـــه نومیـــد نباشی کـــه تـــو را یـــار بــراند

 گـــرت امروز بـــراند نــه کـــه فـــردات بخواند

 

 در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کـــن آن جا

 

ز پس صبر تـــو را او به ســـر صـــدر نشاند

  

 و اگــر بر تو ببندد همه ره‌ها و گذرهــا

ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند...






پا به پاي كودكي هايم بيا
كفش هايت را به پاكن تابه تا

قاه قاه خنده ات را ساز كن
باز هم با خنده ات اعجاز كن

پا بكوب و لج كن و راضي مشو
با كسي جز عشق همبازي مشو

بچه هاي كوچه را هم كن خبر
عاقلي را يك شب از يادت ببر

خاله بازي كن به رسم كودكي
با همان چادر نماز پولكي

طعم چاي و قوريِ گلدارمان



ادامه مطلب...


ارسال شده در تاریخ : جمعه 24 آذر 1391برچسب:, :: 6:49 :: توسط : زرین

گزیده ای از اشعار نیما:

تو را من چشم در راهم

تو را من چشم در راهم شباهنگام
که میگیرند در شاخ تلاجن سایه سیاه رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
تو را من چشم در راهم
شباهنگام در آن دم که بر جاده دره ها چون مرده مان خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه من از یادت نمی کاهم
تو را من چشم در راهم


________________________________________

تلخ

پای آبله ز راه بیابان رسیده ام
بشمرده دانه دانه کلوخ خراب او
برده به سر بیخ گیاهان و آب تلخ
در بر رخم
 



ادامه مطلب...


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:, :: 1:52 :: توسط : زرین

 


یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست 

عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد بر لب درگاه او
پر زلیلا شد دل پر آه او

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای

جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای

نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی

خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو ... من نیستم

گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منم

سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم

کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد

سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا برنیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی

مطمئن بودم به من سرمیزنی
در حریم خانه ام در میزنی

حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم

 



احمدک

معلم چوناگه بیامد کلاس

چوموج فروخفته خاموش شد

سخن های ناگفته در مغز ها

به لب نارسیده فراموش شد

***

معلم زکارمداوم مدام

غضبناک و فرسوده و خسته بود

جوان بود و در عنفوان شباب

جوانی از او رخت بر بسته بود

****

سکوت کلاس غم آلود را

صدای درشت معلم شکست

زجا احمدک جست و

 

 



ادامه مطلب...


ارسال شده در تاریخ : جمعه 19 آبان 1391برچسب:, :: 6:36 :: توسط : زرین

 
چه قدر فاصله اینجاست بین آدمها
چه قدر عاطفه تنهاست بین آدمها
کسی به حال شقایق دلش نمی سوزد
و او هنوز شکوفاست بین آدمها
کسی به نیت دل ها دعا نمی خواند
غروب زمزمه پیداست بین آدمها
چه می شود همه از جنس آسمان باشیم
طلوع عشق چه زیباست بین آدمها
تمام پنجره ها بی قرار بارانند
چه قدر خشکی و صحراست بین آدمها
به خاطر تو نوشتم چرا که تنها تو
دلت به وسعت دریاست بین آدمها



گاهی گمان نمی کنی و می شود،


گاهی نمی شود که نمی شود.

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است،

گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود.

گاهی گدای گدایی و بخت یار نیست،

گاهی تمام شهر گدای تو می شود...!



ایـن شــعرهـــا
بـــرونــد بــه جــهنّم
مــن فقــط
دیــوانـه ی آن لحــظه ام…
که قــــلبت…
زیــــر ســـرم
دسـت و پـــا بزند….
.
.
.
تـــو برمی گردی و زندگی را از جایی که پاره شده دوباره به هم می دوزیم
در صندوقِ خاطره ها هنوز نخ برای بخیه زدن هستـــــــــ…!
.
.
.
آهاے همیشگے ترینم!
تمام فعل هاے ماضے ام را ببر..
چہ در گذر باشے
چہ نباشے
براے من استمــــــــــــــــــــــــــــــــــــرارے
خواهے بود..
من هر لحظه تو را صرف مے کنم!
.
.
.
هنوز هم وقتی باران می آید
تنم را به قطرات باران می سپارم
می گویند باران رساناست
شاید دستهای من را هم به دستهای تو برساند
.
.
.
پلکهای مرطوب مرا باور کن
این باران نیست که میبارد
صدای خسته ی من است که از چشمانم بیرون می ریزند . . .



 

شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد

 



ادامه مطلب...


ارسال شده در تاریخ : شنبه 3 تير 1391برچسب:, :: 16:23 :: توسط : زرین

ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مانده باشد، صیّاد رفته باشد

آه از دمی که تنها با داغ او چو لاله
در خون نشسته باشم چون باد رفته باشد

خونش به تیغ حسرت یارب حلال بادا
صیدی که از کمندت آزاد رفته باشد

از آه دردناکی سازم خبر دلت را
روزی که کوه صبرم بر باد رفته باشد

پر شور از حزین است امروز کوه و صحرا
مجنون گذشته باشد فرهاد رفته باشد
حزین لاهیجی اصفهانی

شیخ محمد علی حزین لاهیجی اصفهانی ( اصفهان 1103 ق – بنارس هست 1181 ق ) در حملـه ی افغانان از اصفهان بیرون رفت و پس از سفر در سرزمین های عراق و حجاز و یمن عازم هندوستان شد و تا پایان عمر در این سرزمین اقامت نمود. حزین آخرین شعلـﮥ کشیده سبک هندی است. از کار اوست: تذکرﮤ حزین، تاریخ حزین و دیوان اشعار.



 

تاج از فرق فلک برداشتن ،

 

جاودان آن تاج بر سرداشتن :

 

در بهشت آرزو ره یافتن،

 

هر نفس شهدی به ساغر داشتن،

 

روز در انواع نعمت ها و ناز،

 

شب بتی چون ماه در بر داشتن ،

 

صبح از بام جهان چون آفتاب ،

 

روی گیتی را منور داشتن ،

 

شامگه چون ماه رویا آفرین،

 

ناز بر افلاک اختر داشتن،

 

چون صبا در مزرع سبز فلک،

 

بال در بال کبوتر داشتن،

 

حشمت و جاه سلیمانی یافتن،

 

شوکت و فر سکندر داشتن ،

 

تا ابد در اوج قدرت زیستن،

 

ملک هستی را مسخر داشتن،

 

برتو ارزانی که ما را خوش تر است :

 

لذت یک لحظه "مادر" داشتن !

 



 

خسته ایم از قیل و قال زندگی

از سراب پرملال زندگی

 

هرکسی ،سر در گریبان خود است

نیست در ما، شور و حال زندگی

 

در میان خاطرات گمشده

شاد و دلخوش ، با خیال زندگی

 

صد کرشمه ،زین جهان باید کشید

تا بدست آری وصال زندگی

 

میرویم ، شاید مگر باور کنیم

آرزوهای محال زندگی

 

این معما را چگونه حل کنم

از که پرسم  من ،سوال زندگی؟

 

در پس دیوار و دود و همهمه

کی دگر باشد ، مجال زندگی؟

 

هم بهاران ، هم خزانها ، میرود

پرشتاب است ، ماه و سال زندگی

 



 

ای پدر ای با دل من همنشین
ای صمیمی ای بر انگشتر نگین


ای پدر ای همدم تنهاییم

آشنایی با غم تنهاییم


ای طنین نام تو بر گوش من

ای پناه گریه ی خاموش من


همچو باران مهربان بر من ببار

ای که هستی مثل ابر نو بهار


در صداقت برتر از آیینه ای

در رفاقت باده ای بی کینه ای


ای سپیدار بلند و بی پایدار

می برم نام تو را با افتخار


هر چه دارم از تو دارم ای پدر

ای که هستی نور چشم و تاج سر


رحمت بارانی روشن تبار

مهربانی از مانده یادگار


ای پدر بوی شقایق می دهی

عاشقی را یاد عاشق می دهی


با تو سبزم

گل بهارم


ای پدر

هر چه دارم از تو دارم ای پدر


 



یک شبی مجنون نمازش را شکست

بی وضو در کوچه ی لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود

گفت یارب از چه خوارم کرده ای؟

بر صلیب عشق دارم کرده ای؟

خسته ام زین عشق دل خونم نکن

من که مجنونم،تو مجنونم نکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم

این تو و لیلای تو،من نیستم

گفت : ای دیوانه لیلایت منم

در رگ پیدا و پنهانت منم

سالها با جور لیلا ساختی

من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم

صد قمار عشق یکجا باختم

کردمت آواره ی صحرا نشد

گفتم عاقل می شوی اما نشد

سوختم در حسرت یک یا ربت

غیر لیلا بر نیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی

دیدم امشب با منی گفتم بلی

مطمئن بودم به من سر میزنی

در حریم خانه ام در میزنی

حال این لیلا که خوارت کرده بود

درس عشقش بی قرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهت کنم

 

صد چو لیلا کشته در راهت کنم


 

 

 

 



به دوشم گرچه بارغم توانفرساست
وجودم گرچه  گردآلود سختي هاست
نمي خواهم از اين جا دست بردارم!
تنم در تار و پود عشق انسانهاي خوب نازنين
بسته است.
دلم با صد هزاران رشته، با اين خلق
                           با اين مهر، با اين ماه
                           با اين خاك با اين آب ...
                                              پيوسته است.
مراد از زنده ماندن، امتداد خورد و خوابم نيست
توان ديدن دنياي ره گم كرده در رنج و عذابم نيست
هواي همنشيني با گل و ساز و شرابم نيست.
جهان بيمار و رنجور است.
دو روزي را
                                



ادامه مطلب...


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 14 خرداد 1391برچسب:, :: 10:47 :: توسط : زرین

 

دعایت می کنم با این نگاه خسته، گاهی مهربان باشی

به لبخندی تبسم را به لب های عزیزی هدیه فرمایی

بیابی کهکشانی را درون آسمان تیره شب ها

بخوانی نغمه ای با مهر

دعایت می کنم، در آسمان سینه ات

خورشید مهری رخ بتاباند

دعایت می کنم، روزی زلال قطره اشکی

بیاید راه چشمت را

سلامی از لبان بسته ات، جاری شود با مهر

دعایت می کنم، یک شب تو راه خانه خود گم کنی

 



ادامه مطلب...


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 1:14 :: توسط : زرین

 

یاد دارم در غروبی سرد ، می گذشت از کوچه ی ما دوره گر

داد می زد: کهنه قالی می خرم، دست دوم جنس عالی می خرم

کاسه و ظرف سفالی می خرم،گر نداری کوزه خالی می خرم

اشک در چشمان بابا حلقه بست ، عاقبت آهی کشید بغضش شکست

اول ماه است و نان در  سفره نیست، ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟

بوی نان تازه هوشش برده بود، اتفاقا مادرم هم روزه بود

خواهرم بی روسری بیرون دوید، گفت آقا سفره خالی می خری؟

گرسنگان را که کم هم نیستند فراموش نکنیم......

 



بازمي آيد بهار                       با نسيم مشكبار

ازسرو روي جهان                 بازمي روبدغبار

بازمي پيچد به دشت               نغمه هاي جويبار

بازمستي مي دهد                 عطرخوب پونه زار

 

              

 



ادامه مطلب...


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 1:6 :: توسط : زرین

 

روی قبرم بنویسید کبوتر شد و رفت 

زیر باران غزلی خواند، دلش تر شد و رفت

 

چه تفاوت که چه خورده است؟ غم دل یا سم 

آنقدر غرق جنون بود که پرپر شد و رفت

 

روز میلاد همان روز که عاشق شده بود 

مرگ با لحظه ی میلاد برابر شد و رفت

   

او کسی بود که از غرق شدن می ترسید 

عاقبت روی تن ابر شناور شد و رفت

 



یک روز که پیغمبر در گرمی تابستان
همراه علی می رفت در سایه نخلستان

دیدند که زنبوری از لانه ی خود پر زد  
آهسته فرد آمدبر دامن پیغمبر

بوسید عبایش را ،دور قدمش پر زد
بر خاک کف پایش صد بوسه ی دیگر زد

پیغمبر از او پرسید آهسته بگو جانم
طعم عسلت از چیست ؟هر چند که می دانم














 



ادامه مطلب...


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 23:44 :: توسط : زرین


بچه ها لال شوید

بی ادب ها ساکت

سخت آشفته وغمگین بودم

با خودم می گفتم بچه ها تنبل و بد اخلاقند دست کم می گیرند درس ومشق خود را

باید امروز یکی را بزنم اخم کنم ونخندم اصلا  

تا بترسند از من وحسابی ببرند

خطکشی آوردم در هوا چرخاندم 

چشم ها در پی چوب تنبیه هر طرف می چرخید

*

 

 



ادامه مطلب...


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 23:40 :: توسط : زرین

به نام خدا
هر نمازی با طراوت
با نشاطو شوق و رغبت
با خلوصی در عبادت
حاصل نور بصیرت
با صفا با میل و رغبت
هدیه ی دریای حق گردد
یقینا
خالق یکتا و بی همتا ی منان
در دل شفاف و نورانی و لرزان
می نشاند بذر لطف ومهر چندان
تا شود شایسته منشور ایمان  
 



ادامه مطلب...


ارسال شده در تاریخ : شنبه 9 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 22:14 :: توسط : زرین

 

از باغ می برند چراغانی ات کنند                

  تا کاج جشن های زمستانی ات کنند 

پوشانده اند صبح تو را ابرهای تار                

تنها به این بهانه که بارانی ات کنند

یوسف به این رهاشدن از چاه دل مبند             

   این بار می برند که زندانی ات کنند

ای گل گمان مبر به شب جشن می روی      

شاید به خاک مرده ای ارزانی ات کنند

یک نقطه بیش فرق رحیم ورجیم نیست      

از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست          

گاهی بهانه ای ست که قربانی ات کنند

*******

 

                                                  

 



ادامه مطلب...


ارسال شده در تاریخ : جمعه 8 ارديبهشت 1386برچسب:, :: 23:15 :: توسط : زرین

 

اول صبح شنبه از منزل

با امید وانرژی کامل

ظاهرم را کمی صفا دادم

ساعت 7 راه افتادم  

چشمم اول در آن سحرگه شاد

به نگهبان پارکینگ افتاد

بر خلاف همیشه با خنده

زود آمد به محضر بنده

که خدا لطف ها به ما کرده 

 



ادامه مطلب...


ارسال شده در تاریخ : جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 9:45 :: توسط : زرین

 

حلول ماه مبارک رمضان وبهار پر طراوت قرآن راتبریک گفته

ماهی سرشار از معنویت و برکت را برای همگان آرزومندم.

 

 

 

 

ز ليلايي شنيدم يا علي گفت
 
به مجنوني رسيدم يا علي گفت

مگراين وادي دارالجنون است



ادامه مطلب...


ارسال شده در تاریخ : جمعه 2 مرداد 1386برچسب:, :: 1:9 :: توسط : زرین

با خرابات نشینان زکرامات ملاف        هرسخن جایی و هر نکته مکانی دارد

بادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ       در معرضی که تخت سلیمان رود به باد

با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام        نی که گر زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش

با دوستان مضایقه در عمر ومال نیست    صد جان فدای یار نصیحت نیوش کن

باده نوشی که در او روی و ریایی نبود       بهتر از زهد فروشی که در او روی وریاست

باز  آی که باز آید عمر شده ی حافظ       هر چند که ناید باز تیری که بشد از شست

با هیچ کس نشانی زان دلستان ندیدم      یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد

به بال وپر مرو از راه که تیر پرتابی          هوا گرفت زمانی ولی به خاک نشست 

به جان دوست که غم پرده ی شما ندرد    گر اعتماد بر الطاف کارساز کنید

بدین رواق زبرجد نوشته اند به زر        که جز نکو یی اهل کرم نخواهد ماند

به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر    به دام و دانه نگیرند مرغ دانا را

به چشم عقل در این رهگذار پرآشوب    جهان و کار جهان بی ثبات وبی محلست 

بر آستانه تسلیم سربنه حافظ       که گر ستیزه کنی روزگار بستیزد 

بر در ارباب بی مروت دنیا            چندنشینی که خواجه کی به در آید

بر در شاهم گدایی نکته ای درکار کرد     گفت بر هر در که بنشستم خدا رزاق بود 

 



ادامه مطلب...


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 23:34 :: توسط : زرین


 

نیمه شب پری شب گشتم دچار کابوس

دیدم به خواب حافظ توی صف اتوبوس

گفتم :سلام حافظ !گفتا :علیک جانم

گفتم :کجا روی ؟گفت :والله خود ندانم

گفتم: بگیر فالی ،گفتا: نمانده حالی

گفتم :چگونه ای ؟گفت :در بند بی خیالی

گفتم :که تازه مازه شعر وغزل چه داری ؟

گفتا: که می سرایم شعر سپید باری

 

 



ادامه مطلب...


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 7 ارديبهشت 1386برچسب:, :: 23:29 :: توسط : زرین

اولین روز دبستان باز گرد

کودکی ها شاد و خندان باز گرد

باز گرد ای خاطرات کودکی

بر سوار اسب های چوبکی

خاطرات کود کی زیبا ترند 

یادگاران کهن ماناترند

درس های سال اول ساده بود

آب را بابا به سارا داده بود

درس پند آموز روباه وخروس

روبه مکار ودزد و چاپلوس

***

کاکلی گنجشککی باهوش بود



ادامه مطلب...


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 6 ارديبهشت 1386برچسب:, :: 18:28 :: توسط : زرین

تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنمای                               ور خود از تخمه ی جمشید و فریدون باشی

 

تا در ره پیری به چه آیین روی ای دل                               باری به غلط صرف شد ایام شبابت

تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق                         هر دم آید غمی ازنو به مبارک بادم

تا فضل و عقل بینی بی معرفت نشینی                          یک نکته ات بگویم خود را مبین که رستی

تا کی غم دنیای د نی ای دل دانا                                 حیفست زخوبی که شود عاشق زشتی

تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی                           گوش نامحرم نباشد جای پیغام شروش

تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول                        آخر بسوخت جانم در کسب این فضایل

تو را چنان که تویی هر نظر کجا بیند                          به قدر دانش خود هر کسی کند ادراک  



ثوابت باشد ای دارای خرمن                         اگررحمی کنی بر خوشه چینی 

جام می وخون دل هر یک به کسی دادند             در دایره قسمت اوضاع چنین باشد 

جای آن است که خون موج زند در دل لعل          زین تغابن که خزف می شکند بازارش

جدا شد یار شیرینت کنون تنها نشین ای شمع         که حکم آسمان این است اگر سازی وگر سوزی

جهان وکار جهان جمله هیچ در هیچ است           هزار بار من این نکته کرده ام تحقیق

جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو          خانه می بینی ومن خانه خدا می بینم

جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه                 چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند 

جوانا ، سرمتاب از پند پیران                          که  رای پیر از بخت جوان به

چگونه سر زخجالت بر آورم بر دوست            که خدمتی به سزا بر نیامد از دستم 

چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس            که در سراچه ی ترکیب بسته بند تنم              

 



چگونه سر زخجالت بر آورم بر دوست            که خدمتی به سزا بر نیامد از دستم 

چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس            که در سراچه ی ترکیب بسته بند تنم

چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست                          سخن شناس نه ای جان من خطا این جاست

چو غنچه گرچه فرو بستگی است کار جهان                            تو همچو باد بهاری گره گشا می باش 

چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد                                   من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک

چو ذره گرچه حقیرم ببین به دولت عشق                             که در هوای رخت چون به مهر پیوستم 

چو امکان خلود ای دل در این فیروزه ایوان نیست                   مجال عیش فرصت دان به فیروزی و بهروزی 

چو بر روی زمین باشی توانایی غنیمت دان                         که دوران ناتوانی ها بسی زیر زمین دارد

چاک خواهم زدن این دلق ریایی چه کنم                           روح را صحبت نا جنس عذابی است الیم 

چون مصلحت اندیشی دوراست زدرویشی                         هم سینه پر از اتش ،هم دیده پر آب اولی

 



بچه ها لال شوید ،بی ادب ها ساکت!

سخت آشفته وغمگین بودم ،باخودم می گفتم :  

بچه ها تنبل وبد اخلاقند

دست کم می گیرند درس ومشق خود را

باید امروز یکی را بزنم اخم کنم 

ونخندم اصلا ،تا بترسند از من وحسابی ببرند .

خط کشی آوردم درهوا چرخاندم

چشم ها در پی چوب تنبیه هر طرف می چرخید

مشق ها را بگذارید جلو

زود ،معطل نکنید

اولی کامل بود

خوب

دومی بد خط بود ،بر سرش داد زدم

سومی می لرزید



ادامه مطلب...


ارسال شده در تاریخ : شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:خاطره , :: 7:40 :: توسط : زرین

وتو ای یار عزیز

که در این رونق مستانه عشق 

به سراپرده من مهمانی

به سلامی که پراز عطر گل است

خیرمقدم بادت


صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید
موضوعات
آرشيو وبلاگ
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ساحل ادب و آدرس samiapoor.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





انجمن وبلاگ نویسان جهرم